اینجا خاطر بارون عزیزه. وقتی میرسه، همه همدیگه رو صدا میکنند به تماشا. دست میبرند به نشستن قطرهها. عطرش رو به جون میکشند و زیر لبی دعا میخونند. بارون رحمت خداست. بارون یعنی خدا بار دیگه به ما نظر کرده. من خراسونیام. هرچی ترانه میدونم از بارون از ننههای خوندلخورده و عاشقای خستهدله. بارون ولی زخمها رو بهبود میده. غصهها رو با خودش میشوره. اینجا بارون مرهمه. برای اومدنش چشمانتظاری میکشیم. بارون دعای مستجابشدهی ماست.
زمزمهی بارون امساله: بشنوید
زمزمهی بارونی شما چیه؟
خ.سلام.
کامنت گذاشته بود برایم که در نوشتههای من غمی قابل لمس است که فکر میکنم برای خودم نگهش داشتهام و هیچکس خبردار نشده. دیشب پیدایش کردم. نگهش داشته بودم جای حرفهایی که باید به یاد بسپارم. و بعدش به این فکر میکردم که چهقدر دوست دارم این جور وقتها قایم شوم پشت آثار و کلمات دیگران. بیشتر شعر میخوانم، بیشتر موسیقی گوش میکنم و از نوشتن فرار میکنم. از نوشتههایی که دربارهی دنیای بیرون باشند. دومین نقاش موردعلاقهی من، مونه است و هیچ لحظهای نیست در عمرم که دلم نخواهد به دریافتی از طلوع آفتاب نگاه کنم.
در این تصویر لنگرگاه را نمیبینیم، نقاشی تماشای لنگرگاه از چشمهای مونه است. و من میتوانم نفسهایش را حس کنم و رطوبت هوا را روی پوستم و نور لرزان خورشید را روی آب، پارهشدن بافت آب با پاروزدن قایقران. دوست دارم نوشتن این چنین مرا به طبیعت، مرا به خودم و کلمات پیوند دهد. وقتی مینویسم از دنیا که با حیرت به تماشایش نشستهام و حرکت، نور، جریان زندگی وجودم را پر کرده است. کلمات میآیند، میرسند به سرانگشتانم و دانهدانه روی صفحه مینشینند. آینههایی از آنچه هستم. آنچه پنهان میکنم. آنچه حس میکنم. این ارتباط مرا زنده میکند اما من نمیخواهم آنچه هستم را فاش کنم، به بحث و تماشا بگذارم. گریزی هم از آن نیست. من آنقدرها قوی نیستم که در سکوت تنها بمانم. با امید کمجانی دعا میکنم کمتر آسیب ببینم و پشت شعر و نقاشی و آثار دیگران قایم میشوم.
بوی خون میآید. بوی باروت با هول میدوم در ناکجاآباد، میان ویرانهها. صدای انفجار پیش چشمم دانهدانه به زمین میافتند. میلرزند جان میدهند بچهها گریه میکنند. از میان آژیر و انفجار فریاد میکشم از وحشت اشک میریزم و شوری مینشیند به صورت دودگرفته و خاکیام. بچهها را میکِشم میاندازمشان جلو. با وحشت میان خرابهها میدوم باید سرپناهی پیدا کنم. باید سوراخ امنی پیدا کنم. بچهها را باید زنده نگه دارم. میایستم سرک میکشم باز میدوم. بوی خون. نگاه میچرخانم. نکند به ما برسند. بچهها را پهلوی خودم میچسبانم خون از بازویم فوران میکند. محکم میفشارمش. دستم خونی میشود، موهای پسربچه. درد امانم نمیدهد. گریه میکنم و فریادم را فرومیدهم. بچهها را باید نگه دارم. بچهها پدرومادرشان پیش چشمم مردهاند. جان ندارم. همهجا بوی خون میدهد. انگشتانم از هی خون گرم چسبنده شدهند نباید بمیرم، فقط درد میکشم. قلبم تیر میکشد از خواب میپرم. تنم به رعشه افتاده. بیصدا هقهق میکنم، مینشینم توی رختخواب. دستم درد میکند. دهانم مزهی خون میدهد. تنم از خستگی بیجان است، نمیتوانم چشمهایم را ببندم. میترسم بخوابم.
خ. یک مدت کامنتها را نمیخوانم و جواب نمیدهم.
درباره این سایت