کامنت گذاشته بود برایم که در نوشتههای من غمی قابل لمس است که فکر میکنم برای خودم نگهش داشتهام و هیچکس خبردار نشده. دیشب پیدایش کردم. نگهش داشته بودم جای حرفهایی که باید به یاد بسپارم. و بعدش به این فکر میکردم که چهقدر دوست دارم این جور وقتها قایم شوم پشت آثار و کلمات دیگران. بیشتر شعر میخوانم، بیشتر موسیقی گوش میکنم و از نوشتن فرار میکنم. از نوشتههایی که دربارهی دنیای بیرون باشند. دومین نقاش موردعلاقهی من، مونه است و هیچ لحظهای نیست در عمرم که دلم نخواهد به دریافتی از طلوع آفتاب نگاه کنم.
در این تصویر لنگرگاه را نمیبینیم، نقاشی تماشای لنگرگاه از چشمهای مونه است. و من میتوانم نفسهایش را حس کنم و رطوبت هوا را روی پوستم و نور لرزان خورشید را روی آب، پارهشدن بافت آب با پاروزدن قایقران. دوست دارم نوشتن این چنین مرا به طبیعت، مرا به خودم و کلمات پیوند دهد. وقتی مینویسم از دنیا که با حیرت به تماشایش نشستهام و حرکت، نور، جریان زندگی وجودم را پر کرده است. کلمات میآیند، میرسند به سرانگشتانم و دانهدانه روی صفحه مینشینند. آینههایی از آنچه هستم. آنچه پنهان میکنم. آنچه حس میکنم. این ارتباط مرا زنده میکند اما من نمیخواهم آنچه هستم را فاش کنم، به بحث و تماشا بگذارم. گریزی هم از آن نیست. من آنقدرها قوی نیستم که در سکوت تنها بمانم. با امید کمجانی دعا میکنم کمتر آسیب ببینم و پشت شعر و نقاشی و آثار دیگران قایم میشوم.
درباره این سایت